کتاب «جام زهر» به روایت مادری پیش می رود که از بدو تولد فرزندش، خودش را به هر آب و آتشی می زند تا بتوانند ولو با تحمل درد و رنج های زیاد، پسرش اصغر را طوری مورد حمایت خودش قرار بدهد تا بتواند آینده ی روشنی را برای او رقم بزند. پسری که زیر پر و بال مادر و پدری شریف، تبدیل به جوانی می شود که در بین فامیل و آشنا اسوه ی ادب و اخلاق است. پدر اصغر که بارها در مسابقات کشتی داخلی و خارجی توانسته بود مدال قهرمانی را از آن خود کند، بعد از مدتی مربی باشگاه کشتی گیری می شود و اصغر را از همان سن کم وارد ورزش کشتی می کند. اصغر هم نه به صورت حرفه ای بلکه به خاطر علاقه ای که به کشتی دارد، غروب ها همراه پدر و برادرش به باشگاه رفته و تمرین می کند. اصغر تمام مراحل تحصیلی اش را با موفقیت پشت سر می گذارد و با تلاش زیاد و حمایت های بی دریغ مادرش می تواند در دانشگاه و در رشته ی زبان انگلیسی قبول بشود. از آنجایی که اصغر از همان کودکی به رشته ی پزشکی علاقه داشته، ضمن ثبت نام در دانشکده ی زبان واقع در شهر ری، به مادرش قول می دهد که در طول سال تحصیلی علاوه بر پشت سرگذراندن رشته ی تحصیلی که در آن قبول شده است، خودش را برای کنکور سال آینده آماده کند و بتواند به رؤیای دیرینه اش جامه ی عمل بپوشاند. همه چیز به خوبی پیش می رود تا اینکه اتفاق غیر منتظره ای مسیر سرنوشت او را تغییر می دهد؛ دوران تحصیلات دانشگاهی او با تجاوز صدام به خاک عراق مقارن می شود و او تصمیم می گیرد که به اتفاق چند تن از همکلاسی هایش به جبهه برود. به محض اینکه اصغر پایش را به خاک جبهه می گذارد، قطعنامه ی ۵۹۸ امضا شده و آتش بس اعلام می شود. مادر اصغر هنگامی که قوم و خویش و همسایه ها پسرش را خوش قدم خطاب می کنند، از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجند. کام خانواده ی اصغر حسابی شیرین میشود و خودشان را آماده می کنند تا با خوشحالی و آغوشی گرم به استقبال پسرشان بروند. در همان گیر و دار امام خمینی(ره) اعلام می کنند که برای ایشان پذیرش قطعنامه مثل نوشیدن جام زهر بوده است. با این حال مادر اصغر بسیار خوشحال است که به زودی پسرش به سلامت برمی گردد و خانه شان بساط سور و سات خواهد شد. اما صدام که به تعهدات خودش پایبند نبود درست در همان زمانی که هنوز اصغر در جبهه بود، شلمچه را بمباران شیمیایی میکند و در آن بمباران اصغر شهید می شود.
گزیده کتاب:
تازه چانه ام گرم شده بود که صدای جنگنده های عراقی را شنیدیم؛ مثل کرکس هایی گرسنه در آسمان جولان میدادند. اصغر از جایش پرید و با عجله از سنگر بیرون رفت و از بچه ها خواست که پناه بگیرند، همزمان صدای انفجار در جای جای منطقه پیچید و صدای اصغر لابه لای آن صداها گم شد.
صدام حتی به تعهدی که خودش آن را امضاء کرده بود، هم پایبند نبود. می خواست به هر طریقی که شده زهرش را به ایران بریزد چون بعد از هشت سال جنگ و آن همه هزینه های گزافی که داده بود، نتوانسته بود حتی یک وجب از خاک ایران را به چنگ بیاورد. این موضوع انگاری خیلی برایش گران تمام شده بود و می خواست در نبرد نابرابری که به وجود آورده بود، تمام زورش را بزند بلکه خودش را برنده جلوه دهد. حرص و طمع قدرت و کشورگشایی او را دچار جنون کرده بود.
در یک چشم بر هم زدن جنگنده های عراقی نیروهای ایرانی را به خاک و خون کشیدند. عراق که حسابی توانسته بود نیروهای ایرانی را غافلگیر کند، نیروهای پیاده اش را به طرف مرزها هدایت کرده بود تا از میان زخمی ها و رزمنده هایی که مهماتی برایشان نمانده بود، کلی اسیر جمع کنند و با خودشان ببرند.
در حوالی منطقه ای که ما مستقر بودیم یک بیمارستان صحرایی بود که من و اصغر به اتفاق مددکارهایی که هنوز در جبهه بودند، زخمیها را به آنجا منتقل کردیم. اصغر کنار کادر درمان ماند تا در معالجهی بیماران به آنها کمک کند اما من از آنجا بیرون آمدم تا به کمک زخمیها بروم. مسافت زیادی از بیمارستان صحرایی فاصله نگرفته بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی، زمین زیر پایم را لرزاند. به سمت صدا برگشتم. عراقی ها بیمارستان را کوبیده بودند.
تعداد صفحه: | ۱۶۸ |
قطع: | پالتویی |
وزن: | 160 گرم |
سال چاپ: | 1401 |
شماره چاپ: | ۱ |
شابک: | ۹۷۸۶۲۲۲۸۵۲۵۳۵ |
نقد خود را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *هیچ نقدی برای این برای این محصول نوشته نشده است.
پرسش خود را بنویسید.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *هیچ سوالی برای این برای این محصول پرسیده نشده است.